آفتاب، نور خوش رنگش را روی علفهای آبی پهن کرده بود. قورباغهی خالخالپشمی از برکهی زردرنگ بیرون پرید و خودش را روی چمنها خشک کرد.
دستی به خالهای پشمی روی سرش کشید و نگاهی به دور و بر انداخت. پروانهی راهراه یشمی روی گل رز خاکستری نشسته بود. قورباغه جستی زد و خودش را به پروانه رساند.
سلام و احوالپرسی کردند و به آسمان سبز که تکه ابری فلفلنمکی در یک گوشهاش خواب بود نگاهی انداختند. پروانه آهی کشید و گفت: «دنیا بدجوری رنگ عوض کرده!»
قورباغه سری تکان داد و گفت: «خیلی هم بد نیست. کمی تنوع خوب است. من این رنگهای جدید را دوست دارم.» اما پروانهی راهراهیشمی خیلی موافق این همه تغییر نبود. به نظرش بهتر بود آسمان همان آبی و چمن سبز باشد.
ماجرا از آن روزی آغاز شد که ابر فلفلنمکی که قبلا فقط ابر نمکی بود، سوار باد شد و به شهر رفت. وقتی پنبههایش را جمع کرد که راه بیفتد، کبوتر چاهی به او گفت که نرود.
گفت که شهر پر از دود و گرد و خاک و سر و صداست و هرکس رفته خوشحال برنگشته است، اما ابر پنبههایش را به آسمان کوبید و پایش را توی یک کفش کرد که «من باید شهر را ببینم».
خلاصه رفت، اما وقتی برگشت، از بس سیاه شده بود حتی رعد و برق هم او را نشناختند و فکر کردند غریبهای به آسمانشان آمده است. ابر نمکی که حالا دیگر فلفلنمکی شده بود، همان موقع که خسته و بیحال از راه رسید، عطسهای کرد و یکباره آفتاب طلایی بنفش شد.
آنقدر در شهر دود خورده بود که نفسش بالا نمیآمد. عطسهی دوم را که زد، آسمان سبز شد. آفتاب که حسابی جا خورده و ترسیده بود، رفت پشت رنگینکمان پنهان شود که رنگینکمان هم راهراه سیاه و قهوهای شد.
در یک لحظه، همهچیز به هم ریخته بود و همهی حشرات و حیوانات در سراسر دشت نگران بودند.
پروانهی راهراه یشمی که از ادامهی این وضع نگران بود، سراغ دوستانش رفت تا با هم برای بهتر شدن حال ابر فلفلنمکی راهی پیدا کنند.
حشرات پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدند که فقط قورباغهی خالخال پشمی با دهان بزرگش میتواند این مشکل را حل کند.
بنابراین پیش او رفتند تا کمکشان کند اما قورباغه قبول نکرد زیرا او همیشه از همهچیز زود حوصلهاش سر میرفت و از این اوضاع درهم و برهم ناراحت نبود.
چند روز بعد حال ابر بدتر شد و شروع کرد به اشک ریختن. اشکهای سیاه و داغ ابر روی دشت میریختند، از عطسههایش رعد، و برق مدام به هم میخوردند و نور و صدای وحشتناکی درست میکردند.
آب برکه زردتر و کثیفتر شد. علفها دیگر تازه نبودند و گل رز سرش به پایین خم شده بود.
قورباغه که ترسیده بود، به آب زلال برکهی آبی فکر کرد و از اینکه برای بهتر شدن حال ابر فلفلنمکی کاری نکرده بود پشیمان شد.
تصمیم گرفت برای حل این مشکل راهی پیدا کند. پس دهانش را از آب پر کرد و همانطور که با هر قطره اشک داغ ابر یکی از خالهای پشمیاش میسوخت، جست زد و جست زد تا به بالای کوه سیاه رسید و با همهی قدرتش آب را به سوی ابر پاشید.
قورباغه صد بار رفت و آمد تا سرانجام همهی فلفلهای دودی ابر را شست. عطسههای ابر بند آمد. رعد و برق هم که حسابی خسته شده بودند آرام کناری نشستند تا نفسی تازه کنند.
ابر نمکی خودش را تکانی داد و باران تمیزی روی دشت پاشید. آفتاب و رنگینکمان و آسمان دوباره تمیز و گل رز و چمنها و برکه شاد شدند.
رنگ واقعی به دنیا برگشت و حشرات دشت شروع به وزوز و شادی و پایکوبی کردند. قورباغه خسته و زخمی، قلقلخوران از کوه پایین آمد تا به برکه رسید.
پروانهی راهراه یشمی و دوستانش شادیکنان دور او جمع شدند و خالهای زخمیاش را باندپیچی و از او تشکر کردند.
حالا ابر و قورباغه فهمیده بودند لجبازی چهقدر کار زشتی است و از آن به بعد، در کنار دوستانشان به خوبی و خوشی زندگی کردند.